منم یکی مثل خودت..

همدیگه رو می بینیم... همدیگه رو می شنویم و از کنار هم رد می شیم... حتی یه لحظه مکث هم نمی کنیم... آخه شروع کردن برامون سخت شده... منم... انگار یادم رفته آغاز رو چه جوری می نویسن، باور کن... می دونم که خیلی وقته دلت تنگ شده... با این حال بازم نمی دونم چی باید بگم و چه جوری بگم که باورت بشه منم یکی مثل خودت... دلم می خواد سعی کنم و اون جوری بگم که اگه یه روزی دوباره خواستی یادم کنی، تعریفت از منی که شنیدی و می شنوی یه آدم خشک نچسب نباشه... یه آدم جدی... از طرفی هم می دونم اگه بخوام زیادی شنگول بازی دربیارم، می فهمی که دارم ادا درمیارم... به خاطر همین هم هست که دنبال یه شروع می گردم... مثل اون وقتی که دوست داری تمام قسمتای سفید مونده ی کتابی رو که می خوای به یه دوست هدیه بدی، پر کنی... از چیزایی که دوست داری بدونه و دوست داره... از صفحه اول، زیر به نام خدا که بیشترین جا برای شروع کردن رو داره شروع می کنی... به حرفایی که قرار بود براش بنویسی فکر می کنی، کم کم کلمات دوباره میان... یه حس عجیب میاد سراغت... مثل باریدن دونه های برف روی آب حوض... اگه دیر بجنبی یخ می زنه و نمی تونی ماهی های قرمز حرفات رو بریزی توی حوض سفید کاغذ... مرور می کنی و این بار با خودت حرف می زنی و می نویسی: شروع کردن برام سخت شده... اما زیر به نام خدا همیشه بیشترین جا رو برای شروع داره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد